هییییییییی روزگار
آخه اینا چقدر بی وفاااااااااااااااااااااااااااان .







آخه منم آدمم .
همه متولد میشن . منم متولد میشم .
بیست و هفت - هشت - ده سال پیش از این بود که مامانم دلش گرفت . بردنش بیمارستانی که لب رودخونه بود .... خانم پرستار دلش واسه مامانم سوخت . از بس که مامانم دل تنگی کرد . اون وقت . به خانم دکتر گفت تا من رو از آب گرفتن . دادن به مامانم اینااااا
هییییییییی روزگار









یکی نیومد بیاد بگه . بچه اینقدر شلوغ و پلوغ نکن
باشد . خب شد تو هم به دنیا اومدی .
آخه یعنی اینقدر جاتونو تنگ کردم .......






آخه منم آدمم
بازم به لاله
دنیا چقدر تو بی وفایی




